عشق واقعی است
پارت ۸ جونگین: به پدر و مادر چیزی نگو باشه؟
ا. ت: چرا؟
همان لحظه پدر و مادر جونگین وارد اتاق شدن: چیو به ما َنگین؟
جونگین (دستشو گذاشت روی سرش)
اممم هیچی یعنی 😳..... اون میخواست با دوستش بره سفر و.... 👈🏻👉🏻
پدر و مادر: ا. ت اگر میخواستی بری سفر ما بهت اجازه میدیم
ا. ت: خب نه.... دیگه نمیخوام برم
(چند سال بعد جونگین دیگه آیدل شده بود و نمیتونست زیاد خانوادش رو ببینه)
*جونگین خسته بود بالاخره کنسرت تموم شد رفتو یه دوشی گرفت
، روی کاناپه دراز کشید صدای بوق گوشیش رو شنید (دینگ) گوشیش رو برداشت و دید که فیلیکس بهش پیام داده: سلام جونگینی امشب شام توی همون رستوران معروفه که بهت گفتم رزرو کردم همتون مهمون من هستین . / جونگین جواب داد که نمیتونه بیاد و خیلی خسته است دوباره صدای دینگ پیام رو شنید نگاهی به تلفنش انداخت و دید که فیلیکس گفته: هی فاکسینییی! خواهرت ا. ت هم میاد واقعا نمیخوای بعد از چند ماه ببینیش؟
پارت جدید بعد از مدت ها
ا. ت: چرا؟
همان لحظه پدر و مادر جونگین وارد اتاق شدن: چیو به ما َنگین؟
جونگین (دستشو گذاشت روی سرش)
اممم هیچی یعنی 😳..... اون میخواست با دوستش بره سفر و.... 👈🏻👉🏻
پدر و مادر: ا. ت اگر میخواستی بری سفر ما بهت اجازه میدیم
ا. ت: خب نه.... دیگه نمیخوام برم
(چند سال بعد جونگین دیگه آیدل شده بود و نمیتونست زیاد خانوادش رو ببینه)
*جونگین خسته بود بالاخره کنسرت تموم شد رفتو یه دوشی گرفت
، روی کاناپه دراز کشید صدای بوق گوشیش رو شنید (دینگ) گوشیش رو برداشت و دید که فیلیکس بهش پیام داده: سلام جونگینی امشب شام توی همون رستوران معروفه که بهت گفتم رزرو کردم همتون مهمون من هستین . / جونگین جواب داد که نمیتونه بیاد و خیلی خسته است دوباره صدای دینگ پیام رو شنید نگاهی به تلفنش انداخت و دید که فیلیکس گفته: هی فاکسینییی! خواهرت ا. ت هم میاد واقعا نمیخوای بعد از چند ماه ببینیش؟
پارت جدید بعد از مدت ها
- ۴.۹k
- ۲۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط